Monday, March 28, 2011

سپهر در مالزی

سپهر در مالزیسپهر هستم. در ایران متولد و بزرگ شدم اما به دلیل گرایش جنسی ام ناچار شدم از ایران خارج شوم و در دفتر کمیسریای عالی پناهندگان سازمان ملل در مالزی درخواست پناهندگی دهم. در ایران با مشکلات بسیار زیادی مواجه بودم و امنیت جانی نداشتم. دوران تحصیل بود که حس کردم هیچ حسی به جنس مخالف ندارم و تمام حواس من معطوف به جنس موافقم بود. حس غریبی داشتم. تمام دوستان و اطرافیانم به جنس مخالف خود گرایش داشتند و مدام در این باره صحبت می کردند اما در من این احساس و علاقه وجود نداشت.
دوران ابتدایی و راهنمایی را در سر در گمی پشت سر گذاشتم و با ورودم به دبیرستان آزار و اذیت ها شروع شد. هر کس که به من می رسید، به نحوی من را مورد آزار و اذیت روحی قرار می داد، مسخره می کرد یا متلک می گفت به طوری که هیچ احساس آرامش نداشتم. خودم را از همه متفاوت می دیدم و هیج کس را با خودم نزدیک تصور نمی کردم. همه ی آنها فاصله ی زیادی با من داشتند. آشنایی با یکی از همکلاسی هایم زندگی من را متحول کرد. ارتباط حسی خاصی بین ما به وجود آمده بود و زندگی ام معنی تازه ای به خود گرفت که این حس با دستگیری و شکسته شدن مچ دست چپم توسط نیروهای بسیجی تبدیل به کابوس شد.
دوران افسردگی من از همان جا شروع شد. حس غریبی داشتم، از همه چیز و همه کس می ترسیدم. سعی کردم زندگی ام را سر و سامان دهم. قبولی ام در رشته ی مترجمی زبان انگلیسی در دانشگاه باعث شد که سرگرم شوم و زندگی جدیدی را شروع کنم. وارد شهر دانشگاهی ام شدم. یک شهر جدید با آدم های جدید که هیچ کدام من را نمی شناختند. همیشه این فکر در ذهنم بود که چرا خداوند من را اینگونه آفریده است و هدف از خلقت من چه بوده است. تصمیم گرفتم به دکتر مراجعه کنم تا شاید کمکی برایم باشد و پاسخ برخی پرسش هایم را پیدا کنم. تمام حس و علاقه هایم را برای دکتر تعریف کردم و آنجا بود که فهمیدم این حس کاملاً طبیعی من است و هیچ گونه ویروسی که باعث وجود این حس بوده، در من نیست. باز به دنبال پاسخی برای پرسش هایم بودم. شروع به مطالعه کردم. کتاب های خیلی زیادی خواندم. خسته شده بودم، از نفس افتاده بودم. حتی نمی دانستم که چه حسی باید نسبت به خودم داشته باشم. به خودم گفتم که من هم مخلوق خداوند هستم و حق زندگی کردن دارم.
در آن شهر با یک نفر دوست شدم و سعی می کردم که زندگی کنم. سال های خوبی را با هم پشت سر گذاشتیم، یک زندگی جدید در یک شهر جدید برایم فوق العاده بود اما دستگیری توسط نیروی انتظامی به جرم همجنسگرایی تمام این زندگی رویایی من را از بین برد. دوباره افسردگی، دوباره غم و تنهایی، دوباره شکنجه. مگر چه گناهی داشتم که باید بدنم با آتش سیگار می سوخت؟ مگر چه گناهی کرده ام که باید آثار کتک خودن با اسلحه را تا آخر عمر بر روی بدنم داشته باشم؟ نفهمیدم که به چه جرمی از من شکایت شد. نفهمیدم که به چه گناهی تحت تعقیب قرار گرفتم. از خانواده طرد شدم و آوارگی من شروع شد. همه ی این مکافات فقط به جرم همجنسگرا بودن بود. واقعاً جرم بود؟
با اتوبوس از ایران فرار کردم به پاکستان و از آنجا به زیمبابوه و در نهایت به مالزی آمدم. الان در مالزی اسیر هستم. اسیر در یک کشور با همان فرهنگ و بینش اشتباه در مورد همجنسگرایی، اسیر کارهای اداری که مدت بسیار زیادی باید صبر کنی. من در اینجا گرسنه و تشنه بدون سرپناه مانده ام. کسی نیست که به دادم برسد. برای تأمین هزینه های خوراکم تصمیم گرفتم کلیه هایم را بفروشم اما متأسفانه در این کشور چنین امکانی وجود ندارد. از فشار بی پولی و سختی زندگی به یکی از کلیساهای شهر پناه بردم. التماس کردم و خواستم کمکم کنند. آنجا بود که فهمیدم هنوز انسان های خوب وجود دارند. با من همدردی کردند. کسانی را دیدم که من را آنطور که هستم قبول کردند. اینجا شغلی ندارم و نزدیکترین دوستانم در و دیوار و پنجره ها هستند. از زندگی خسته شده ام. گیجم و نمی دانم چکار باید بکنم.
آرزو دارم که بتوانم افکارم را روی کاغد بیاورم و به صورت کتاب به دست تمام مردم دنیا بدهم تا بخوانند. دوست دارم در میان جمعیت صحبت کنم و بگویم که من هم انسانم و حق زندگی دارم. دوست داشتم که زندگی راحتی را تجربه می کردم اما برای من میسر نشد. حالا سعی می کنم آنچه از دستم بر می آید بکنم تا نسل های بعدی در سرزمین مادری ام راحت زندگی کنند. دلم پر از غم و غصه است اما هنوز معتقدم که تا شقایق هست زندگی باید کرد.
نشریه چراغ، سازمان دگرباشان جنسی ایرانی

No comments:

Post a Comment