Monday, March 28, 2011

ساعتي با يك همجنس‌گرا در پارك دانشجو



همجنس‌گرايي نوعي ارتباط جنسي است كه بازار خاص خودش را دارد. ساعتي را در پارك دانشجو براي كشف سازو كار اين بازار گذرانده‌ايم كه شرحش را مي‌خوانيد.
چهارراه وليعصر و پارك دانشجو براى بيشتر ما نامى آشناست. وارد پارك كه مي‌شوى، بناى بزرگ‌ترين مجموعه سالن‌هاى تئاتر تهران چشمت را مي‌گيرد، "خانه برناردا آلبا" و دانشجويان و هنردوستانى كه بيرون تئاتر شهر منتظرند. اما
معروفيت پارك دانشجو فقط به‌خاطر مجموعه هنرى آن نيست. كافى است كمى آن‌جا قدم بزنى تا به لايه هاى پنهان آن هم پى ببرى. بعد از ظهر گرم تابستان سايه درختان مكان خوبى براى استراحت معتادان است و حوض بزرگ وسط
پارك مكان خوبى براى وقت گذرانى بيكاران. مردمى اكثراً خاموش كه عصرهاى تنهايى را با نگاه كردن به رهگذران مي‌گذرانند. اگر كمى بيشتر اطلاع داشته باشى، دليل ديگرى براى معروفيت پارك دانشجو خواهى يافت: مكانى براى برآوردن
نيازهاى همجنس بازان مرد.
ساعت 5 بعد از ظهر يك روز وسط هفته، كنار حوض به انتظار نشسته بودم كه دو پسر جوان حدوداً 20 ساله آمدند. صورت‌هايشان به شدت اصلاح شده بود، ابروهايشان را برداشته بودند، و مختصر آرايشى در
صورتشان به چشم مي‌خورد. كنار حوض نشستند. مرد ميانسالي همراهشان بود. كنارشان ايستاد. در صورت او هم مويى به چشم نمىخورد، اما از سستى حركات پسران در او خبرى نبود. هر سه آدامس مي‌جويدند. مرد ميانسال
شروع به گشتن در پارك كرد و دو پسر همچنان كنار حوض نشسته بودند. موهاى ژل زده‌شان تا پشت گردنشان مي‌رسيد. بلند شدم كه طرفشان بروم، اما مرد ميانسال پيش پسران برگشت. خشونتى به وضوح در ظاهرش به چشم
مي‌خورد. به ناچار سر جايم نشستم. كمي بعد آن‌ها رفتند. حضور پر تعداد نيروى انتظامى از ابتداى ورودم به پارك توجهم را به خودش جلب كرده بود. هر چند دقيقه يك بار كسى را مي‌گرفتند و با خود مي‌بردند. تمام دستگيرشده‌ها
خصوصيت مشترك داشتند: ظاهرى شهرستانى و سيگارى در دست.
مردى كنارم نشسته بود. ظاهرى حومه نشين و صورتى اصلاح نشده داشت. رو به من كرد و پرسيد: "اينها رو براى چى مي‌برند؟" حدس زدم كه براى مواد مخدر باشد.

ولى گفت: "نه، بيشتر اينها اوا خواهرند!" احتمال دادم به يكى از مواردى كه مىخواستم برخورد كرده ام. سر صحبت را باز كردم:
- اينجا اوا خواهر و اين جور چيزا زياده مگه؟
- تا دلت بخواد.
- من هم شنيده بودم كه اينجا و پارك شهر پاتوقشونه. همين طوره؟
- آره، اينجا معمولاً شب ميان، پارك شهر ظهر.
خودم را خبرنگار معرفى كردم تا راحت تر بتوانم با او صحبت كنم. اين‌طور كه مي‌گفت پارك دانشجو معمولاً ساعت 9 شب به بعد محل عرضه است، و پارك شهر ساعت 2 بعد از ظهر. مي‌گفت كه شب ها همان كسانى كه از ظهر در پارك
شهر باقى مانده اند هم به اينجا مي‌آيند. بالاخره فهميدم كه خودش نيز از كسانى است كه به اين كار مشغول است. اما به عنوان مشترى، نه عرضه كننده.
مي‌گفت 35 سال دارد، اما ظاهرش خيلى شكسته تر بود، بيشتر به 45 سال مي‌خورد.
- پس چرا انقدر شكسته اى؟
- به خاطر كار.
- مگه چى كار مي‌كنى؟
- قديم خياطى مي‌كردم، الان هم تو كار آهنم. آهن خريد و فروش مي‌كنم.
- وقتهاى بيكارى مياى اينجا؟
- معمولاً عصرها كه تو مغازه خسته مي‌شم، ميام اينجا مي‌شينم. براى همين حساب آدمهاش دستم اومده.
- خونه تون كجاست؟ تنها زندگى مي‌كنى؟
- جاده ساوه. نه با داداشم هستم. پدر مادرم هم شهرستانن.
- هيچ به فكر ازدواج نيستى؟
- نه.
حتى خواستگارى هم تا به حال نرفته است.
مي‌گويد تنها يك بار با يك زن رابطه جنسى داشته است. "دوستهام آورده بودند خونمون." ولى لذتى نبرده است.
دوباره نيروى انتظامى چند نفرى را مي‌برد. به آنها خيره شده است. ظاهرشان به عرضه كننده ها نمي‌خورد. اين را به او مي‌گويم.
- آخه اينا دو دسته ان. يه سرى تازه كارن، بهشون مي‌گن "چاقال". اون حرفه اى هم بهشون مي‌گن "اوا خواهر". اينايى كه مي‌بينى چاقالن.
بلند مي‌گويم "چاقال؟" از من مي‌خواهد كه آرام‌تر حرف بزنم. مثل اينكه خودش هم شرم دارد كسى او را در حال صحبت درباره اين مسائل ببيند. دخترى با آرايش تند از جلويمان رد مي‌شود. با نگاهم دنبالش مي‌كنم، سرم را كه
برمي‌گردانم مي‌بينم كه مرد به من خيره شده. مي‌پرسم كه زمان ارتباط جنسى احساس نامطبوعى ندارد؟
- مگه شما خودت وقتى با دخترها رابطه دارى، بدت مياد؟
- پس هيچ احساس بدى ندارى؟
- نه، اون كه فقط يه چند لحظه است. بيشتر از حرف زدن لذت مي‌برم. مثلاً الان كه با شما حرف مي‌زنم، يا با بقيه، ساعتهاى لذت بخشيه. حالا ماهى يه بار هم يه چند لحظه اون جورى لذت مي‌بريم.
- مسلمونى؟
- آره. نمازم مي‌خونم.
- خوب مي‌دونى نظر مسلمونها درباره شما كه اين كارا رو مي‌كنى چيه؟ احساس گناه نمي‌كنى؟
- ببين به نظرم من هم راه خدا رو مي‌رم. حالا گاهى هم مجبورم اين جورى گناه كنم. اصلاً تو عرفان (خيلى تعجب كردم كه از عرفان صحبت كرد) كه هر كارى مانعى در راه خداست. خود خدا هم تو قرآن گفته، شما اگه حتى با يه زن
عقدى شرعى هم رابطه داشته باشى، تو اون لحظه از ياد خدا غافلى. من كه عارف نيستم، آدم معموليم.
- بگذريم، اينجا معمولاً كيا مشترى ان؟
- بيشتر شهرستانى هستن.
- بعد همون اوا خواهرا، اونا چطور؟
- اونا همه جور آدمى توشون هست. هم شهرستانى هست، هم تهرانى.
- سنشون چه حدودايى هست؟
- معمولا بين 20 و 30 هست. بچه دبيرستانى هم بعضى وقتها هست.
- جدى؟ بعد قيمت اونا حتماً بالاتره، نه؟ راستى، اين بچه دبيرستاني‌ها فرارى ان؟
- بعضى وقتا بچه هاى شهرستانن كه اومدن تهرون. اما بيشترشون بچه هاى تهرونن، خونواده هم دارن. خيلى هم مي‌ترسن كه اونا بفهمن.
اين را قبلا نشنيده بودم. پسران دبيرستانى كه پنهان از ديد والدين بدنهايشان را عرضه مي‌كنند. مي‌گفت حتى گاهى از ظاهرشان مشخص است در مناطق شمالى و مرفه نشين تهران زندگى مي‌كنند. اما چگونه دور از چشم پدر و
مادر شبها را بيرون سر مي‌كنند؟
- دبيرستانى ها معمولا بعدازظهرها ميان، نه شبها. چون برمي‌گردن خونه هاشون.
- كجا مي‌ريد براى ...؟
- معمولا، چه دبيرستانى و چه معمولى مي‌ريم حموم عمومى. البته از قبل بايد با صاحب حموم آشنا باشى. بعضي‌هاشون يه دفعه گير مي‌دن كه دو نفر با هم بريم تو يه نمره.
- قيمتها تو چه حدوديه؟
- اينجا اكثرا براى لذت بردن واى ميسن. كمتر پولى هست. يعنى خودشون چون مي‌خوان لذت ببرن، با ما ميان حموم. مخصوصا اين دبيرستاني‌ها.
- لذت؟؟ اين هم برايم بسيار عجيب بود. يعنى بيشتر اينها براى پول خود را عرضه نمي‌كردند؟ رفاقتى؟
- پولى هم همه جورش هست. 10 تومن هم هست، 2 تومن هم هست.
- اون پول كما خيلى به درد نخورن حتما، نه؟
- نه. من يه بار با يكى رفيق شدم. خيلى هم خوب بود. شش بار هم باهاش رفتم حموم. هر بار هم فقط 2 تومن گرفت.
- چطورى با هم آشنا مي‌شين؟ همين جورى مي‌رى جلو يه چيزى مي‌گى؟
- نه، بايد چند روز اينجا بشينى، آدمها دستت بياد. بعد برى آروم سر صحبتو باز كنى. اما بعضى وقتا هم شده يه دفعه شب يكي‌شون همين طورى اومده جلو گفته مياى بريم حموم ؟ اما اين جور آدما كه خودشون ميان جلو معمولا پولى
ان. نه مثل بقيه رفاقتى.
پسرى حدودا 25 ساله از جلويمان رد مي‌شود. يك نيم تنه آبى روى پيراهنش پوشيده و صورتى صاف صاف دارد. مي‌گفت كه اين يكى از آنهاست. 4، 5 سال بود كه به گفته او در اين كار بود. پسر ديگرى را هم نشانم مي‌دهد، اين يكي
بر خلاف قبلى شلوارى پارچه اى و گشاد پوشيده، پيراهن سفيدش را نيز روى شلوار انداخته. صورت گردى دارد و مثل قبلى به همان 25 سال مي‌خورد. ما در ضلع شمال شرقى حوض نشسته بوديم. مي‌پرسم پاتوق معمولاً اينجاست؟
با حركت سرش مي‌فهمم كه همين جا و چند رديف نيمكت بالايى اش معمولاً پاتوق است. نگاهم را دور حوض مي‌چرخانم. همه جور آدمى نشسته است. پيرمرد، شهرستانى، چند نفر با سبيلهايى خيلي كلفت . همه خاموش نشسته
اند و به اطراف نگاه مي‌كنند. آن طرف‌تر مردى چاق با ته ريش مشغول صحبت با همان پسر نيم تنه پوش است. سرم را برمي‌گردانم.
- زياد توشون معتاد پيدا مي‌شه؟
- نه، خيلى كم. اصلاً معتادها اونقدر كثيفن كه آدم اصلا رغبت نمي‌كنه با هاشون بره حموم.
- منظورم معتادهايى نيست كه اصلا به ظاهرشان نمي‌رسند.
- نه، به هر حال. معمولا به سيگارى هاشونم نزديك نمي‌شم. بيشترشون لاشى ان.
- لاشى يعنى چى؟ شما به كدوماشون مي‌گين لاشى؟
- مىگم. مثلا يه بار با يك كدومشون رفتم حموم. بعد كه كارمون تموم شد، اون ارضا نشده بود و دوباره مي‌خواست شروع كنه، ولى من خسته شده بودم و قلبمم درد گرفته بود. گفتم نمي‌تونم، اما اون لاشى بازى در آورد. يه تيغ
برداشت. اول گفت پوستتو خط مي‌ندازم. اما ديد كه من زير بار نمي‌رم تيغ رو داد دستم گفت پس تو پوستمو خط بنداز. منم كه ديدم يارو ديوونست، كوبوندم به شيشه حموم . شيشه شكست و صاحب حمومى اومد بيرونمون
انداخت.
جالب بود. يك نمونه كامل مازوخيسم را لاشى بازى مي‌ناميد.
- تا به حال شده كه بعد از تموم شدن كارت از اون طرف متنفر بشى؟ يا مثلا بخواى موقع انجام دادن كارت، اذيتش هم بكنى؟
- يعنى چى؟ خوب من و اون لذت مي‌بريم. ديگه براى چى بدمون بياد؟
- هيچى، بگذريم. راستى خودت معتاد نيستى؟
- نه، من الان يه سال و نيمه كه سيگار هم نمي‌كشم. اما 7، 8 سال پيش ترياك مي‌كشيدم. الان ديگه نه.
- نمي‌دانم راست مي‌گفت يا نه؟ به قيافه شكسته اش كه نمي‌خورد راست بگويد. شايد نمي‌خواست من بفهمم.
- راستى يه سؤال، با من كه اول شروع كردى حرف زدن، فكر مي‌كردى من هم چاقالم، نه؟
- مىخندد. جواب مثبت مي‌دهد، نمي‌دانم چرا چنين فكرى مي‌كرد، شايد موهاى بلند و صورت اصلاح كرده ام، و از همه مهمتر نگاههاى سرگردانم به اطراف پارك و خيره شدن روى پسرهايى كه آنجا نشسته بودند او را به اين فكر واداشته

بود.
- مي‌دونى كاندوم چيه؟
از دوستانش شنيده بود چيست، اما استفاده نمي‌كرد. به نظرش جلوى لذت را مي‌گرفت.
- مي‌دونى اگر استفاده نكنى ممكنه ايدز بگيرى؟
- نه، من آدمهاى كثيف رو كه انتخاب نمي‌كنم. با آدمهاى تميز رفيق مي‌شم.
- اما ايدز كه به كثيفى ربطى نداره. ممكنه ظاهرش خيلى هم تميز باشه، اما ويروس ايدز رو منتقل كنه.
- اصلا ايدز چيه؟
برايش كمى توضيح مي‌دهم. اما متقاعد نمي‌شود. هنوز معتقد است ايدز براى معتادان است، آن هم به قول خودش معتادانى كه "معتاديشون غليظه!!" دوباره به استفاده از كاندوم توصيه اش مي‌كنم. خداحافظى مي‌كنم و بلند
مي‌شوم كه بروم. براي آخرين بار به اطراف نگاه مي‌كنم. پسر نيم تنه پوش با پسر جوان ديگرى هم سن خود دور مي‌شود. به كجا مي‌روند؟ نمي‌دانم. شايد به حمامى در همان نزديكي‌ها.
از پارك دانشجو دور مي‌شوم. پاركى كه در كنار هنر دوستان پذيراى گروهى از افراد جامعه است كه رابطه جنسى متفاوتى با بيشتر جامعه دارند. آن قدر اين حضور پر رنگ است كه بر خلاف ديگر پاركهاى تهران كمتر مي‌توان روسپي‌ها و

دخترهاى فرارى را ديد. پاركى براى همجنس بازان...

سپهر در مالزی

سپهر در مالزیسپهر هستم. در ایران متولد و بزرگ شدم اما به دلیل گرایش جنسی ام ناچار شدم از ایران خارج شوم و در دفتر کمیسریای عالی پناهندگان سازمان ملل در مالزی درخواست پناهندگی دهم. در ایران با مشکلات بسیار زیادی مواجه بودم و امنیت جانی نداشتم. دوران تحصیل بود که حس کردم هیچ حسی به جنس مخالف ندارم و تمام حواس من معطوف به جنس موافقم بود. حس غریبی داشتم. تمام دوستان و اطرافیانم به جنس مخالف خود گرایش داشتند و مدام در این باره صحبت می کردند اما در من این احساس و علاقه وجود نداشت.
دوران ابتدایی و راهنمایی را در سر در گمی پشت سر گذاشتم و با ورودم به دبیرستان آزار و اذیت ها شروع شد. هر کس که به من می رسید، به نحوی من را مورد آزار و اذیت روحی قرار می داد، مسخره می کرد یا متلک می گفت به طوری که هیچ احساس آرامش نداشتم. خودم را از همه متفاوت می دیدم و هیج کس را با خودم نزدیک تصور نمی کردم. همه ی آنها فاصله ی زیادی با من داشتند. آشنایی با یکی از همکلاسی هایم زندگی من را متحول کرد. ارتباط حسی خاصی بین ما به وجود آمده بود و زندگی ام معنی تازه ای به خود گرفت که این حس با دستگیری و شکسته شدن مچ دست چپم توسط نیروهای بسیجی تبدیل به کابوس شد.
دوران افسردگی من از همان جا شروع شد. حس غریبی داشتم، از همه چیز و همه کس می ترسیدم. سعی کردم زندگی ام را سر و سامان دهم. قبولی ام در رشته ی مترجمی زبان انگلیسی در دانشگاه باعث شد که سرگرم شوم و زندگی جدیدی را شروع کنم. وارد شهر دانشگاهی ام شدم. یک شهر جدید با آدم های جدید که هیچ کدام من را نمی شناختند. همیشه این فکر در ذهنم بود که چرا خداوند من را اینگونه آفریده است و هدف از خلقت من چه بوده است. تصمیم گرفتم به دکتر مراجعه کنم تا شاید کمکی برایم باشد و پاسخ برخی پرسش هایم را پیدا کنم. تمام حس و علاقه هایم را برای دکتر تعریف کردم و آنجا بود که فهمیدم این حس کاملاً طبیعی من است و هیچ گونه ویروسی که باعث وجود این حس بوده، در من نیست. باز به دنبال پاسخی برای پرسش هایم بودم. شروع به مطالعه کردم. کتاب های خیلی زیادی خواندم. خسته شده بودم، از نفس افتاده بودم. حتی نمی دانستم که چه حسی باید نسبت به خودم داشته باشم. به خودم گفتم که من هم مخلوق خداوند هستم و حق زندگی کردن دارم.
در آن شهر با یک نفر دوست شدم و سعی می کردم که زندگی کنم. سال های خوبی را با هم پشت سر گذاشتیم، یک زندگی جدید در یک شهر جدید برایم فوق العاده بود اما دستگیری توسط نیروی انتظامی به جرم همجنسگرایی تمام این زندگی رویایی من را از بین برد. دوباره افسردگی، دوباره غم و تنهایی، دوباره شکنجه. مگر چه گناهی داشتم که باید بدنم با آتش سیگار می سوخت؟ مگر چه گناهی کرده ام که باید آثار کتک خودن با اسلحه را تا آخر عمر بر روی بدنم داشته باشم؟ نفهمیدم که به چه جرمی از من شکایت شد. نفهمیدم که به چه گناهی تحت تعقیب قرار گرفتم. از خانواده طرد شدم و آوارگی من شروع شد. همه ی این مکافات فقط به جرم همجنسگرا بودن بود. واقعاً جرم بود؟
با اتوبوس از ایران فرار کردم به پاکستان و از آنجا به زیمبابوه و در نهایت به مالزی آمدم. الان در مالزی اسیر هستم. اسیر در یک کشور با همان فرهنگ و بینش اشتباه در مورد همجنسگرایی، اسیر کارهای اداری که مدت بسیار زیادی باید صبر کنی. من در اینجا گرسنه و تشنه بدون سرپناه مانده ام. کسی نیست که به دادم برسد. برای تأمین هزینه های خوراکم تصمیم گرفتم کلیه هایم را بفروشم اما متأسفانه در این کشور چنین امکانی وجود ندارد. از فشار بی پولی و سختی زندگی به یکی از کلیساهای شهر پناه بردم. التماس کردم و خواستم کمکم کنند. آنجا بود که فهمیدم هنوز انسان های خوب وجود دارند. با من همدردی کردند. کسانی را دیدم که من را آنطور که هستم قبول کردند. اینجا شغلی ندارم و نزدیکترین دوستانم در و دیوار و پنجره ها هستند. از زندگی خسته شده ام. گیجم و نمی دانم چکار باید بکنم.
آرزو دارم که بتوانم افکارم را روی کاغد بیاورم و به صورت کتاب به دست تمام مردم دنیا بدهم تا بخوانند. دوست دارم در میان جمعیت صحبت کنم و بگویم که من هم انسانم و حق زندگی دارم. دوست داشتم که زندگی راحتی را تجربه می کردم اما برای من میسر نشد. حالا سعی می کنم آنچه از دستم بر می آید بکنم تا نسل های بعدی در سرزمین مادری ام راحت زندگی کنند. دلم پر از غم و غصه است اما هنوز معتقدم که تا شقایق هست زندگی باید کرد.
نشریه چراغ، سازمان دگرباشان جنسی ایرانی

گوشه ای از زندگی يک همجنسگرا در ايران

گوشه ای از زندگی يک همجنسگرا در ايران
پيروز مهرآيين که در ايران برای همجنسگرايان فعاليت می کند تجربه خود از زندگی به عنوان فردی همجنسگرا در اين کشور را برای ما بيان کرده است که متن گفتار او را در اينجا می خوانيد:
من در خانواده ای مذهبی بزرگ شده، با عقايد مذهبی رشد کرده ام و مطالعات مذهبی ام هم فراتر از دروس دينی مدرسه است.
پس از آنکه همجنسگرايی را در خودم کشف کردم مدتها از خداوند طلب شفا می کردم و همچون بسياری از نوجوانان ايرانی دوران بلوغ را با اضطراب طی کردم.
به روحانيون که مراجعه می کردم می گفتند همجنسگرايی گناه کبيره و عملی غيرعادی و حرام است.
می توان گفت همه همجنسگرايانی که در ايران زندگی می کنند احساس شرم و گناه درونی دارند.
من با مراجعه به اينترنت و سايتهايی که سبکهای جديد زندگی را معرفی می کردند بود که متوجه شدم بيمار نيستم و اين شيوه از زندگی را برای خودم برگزيدم.
در جوانان امروز ايران به علت کاربرد اينترنت و تماشای شبکه های تلويزيونی ماهواره ای و آشنايی آنها با زبانهای خارجی می بينيم که نسبت به موضوع همجنسگرايی منعطفترند اما با بالا رفتن سن معمولاً افراد اصولگراتر می شوند و همين جوانها به روالی که پدران خود در برخورد با اين مسئله داشته اند بازخواهند گشت.
من افرادی را ديده ام که تا چند سال پيش نسبت به مسئله همجنسگرايی آزادانديشانه برخورد می کردند اما پس از ازدواج به همان باورهای مذهبی در اين زمينه بازگشته اند.
خانواده من نمی دانند که من همجنسگرا هستم و اينکه روزی به اين موضوع پی ببرند برای من مانند کابوس است، اگر بفهمند نمی گويم مرا از خانه بيرون می کنند اما از غصه دق می کنند.
در ميان دوستان نزديکم هم همجنسگرا بودن من تا حدی پذيرفته شده اما همانها هم به من می گويند بايد خودم را درمان کنم.
با يک روانپزشک صحبت کردم که قصد داشت مرا درمان کند اما وقتی با روانشناسان خارجی صحبت کردم، به اينکه او (روانشناس ايرانی) به من روشهايی برای درمان توصيه کرده است می خنديدند.
با روانپزشک ديگری که سن بالاتری داشت و تحصيلکرده اروپا بود که صحبت کردم، نصيحتهای خوبی به من کرد که اينکه من امروز می توانم روی پای خودم بايستم و روحيه ام را حفظ کرده ام مديون او می بينم.
شيوه دوستيابی همجنسگرايانه
از گذشته ها جاهايی بوده که همجنسگراهای مرد با ظاهری متفاوت از ديگر مردها در آن ظاهر می شده اند و اين قبيل جاها پاتوق همجنسگراها می شده، مثلاً در تهران، پارک دانشجو از قديم به اين موضوع شهرت داشته است.
اما با ظهور اينترنت اتاقهای گفتگوی اينترنتی پيدا شد که محل آشنايی و دوستيابی همجنسگرايان گرديد.
کسانی که از اين طريق با هم آشنا می شوند با هم قرار می گذارند و تيمهايی تشکيل می دهند و ترجيح می دهند که حالا که با هم آشنا شده و به يکديگر اعتماد پيدا کرده اند ديگر به اتاقهای گفتگوی اينترنتی مراجعه نکنند.
از اينجا به بعد معمولاً ديدارهای اينترنتی به مهمانيها يا همان پارتی خانگی تبديل می شود.
افراد زيادی از اين طريق با هم به صورت زوج در می آيند و با هم زندگی می کنند اما اغلب اين زندگيها به دليل نداشتن کسی که اين افراد را هدايت کند و به آنها مشاوره بدهد ناپايدارند.
خيليها هم هستند که دوجنسگرا هستند و زندگی با جنس مخالف را هم تجربه کرده اند.
کسانی هم هستند که در ازای پرداخت پول خواهان رابطه با افراد کمسالترند البته نمی توان گفت همه کسانی که با افراد بزرگسالتر از خودشان رابطه همجنسگرايانه دارند در ازای پرداخت پول است.
خيلی از جوانهای همجنسگرا به علت آسيبهای روحی که از روابط همجنسگرايانه می بينند ترجيح می دهند با افراد بزرگسالتر رابطه داشته باشند.
يکی از دوستان همجنسگرای من را به دليل ظاهری که داشت و کمی آرايش کرده بود، ربودند و آن گونه که خودش می گفت پنج نفری به او تجاوز کردند و سپس رهايش کردند و رفتند.
می گفت به من می گفتند اگر نمی خواستی به تو تجاوز کنيم که ظاهر خودت را اين طور درست نمی کردی.

مصاحبه با امیر، که شلاق خورده بود

مصاحبه با امیر، که شلاق خورده بود
امیر، جوانی که در ایران به جرم شرکت در گی پارتی و قرارهای اینترنتی شلاق خورده بود و از ایران به ترکیه پناهنده شده بود ، تلفنی با سازمان تماس گرفت تا در مورد کدورت های اخیرش که به گفته ی خودش فقط کدورت شخصی بوده چند کلمه ای گپ بزند. گپ زدیم و تبدیل شد به این مصاحبه.
امیر جان، چند سال داری؟
من 24 سال دارم.
در کجا بدنیا آمدی؟
شیراز
گرایش جنسی ات چیست؟
من گی هستم.
چند سال داشتی که به گرایش جنسی خود پی بردی؟
من حدود 20 سال داشتم
چطور شد که فهمیدی؟
20 ساله که بودم فهمیدم گی هستم اما قبل از آن همیشه فقط از پسرها خوشم می آمد. فکر می کردم که من با همه فرق دارم. نمی دانستم که این یک گرایش جنسی است. من در شرکتی کار می کردم که مسئول من نیز چنین گرایشی داشت. می دیدم تمام حرکات او و اخلاقش تقریباً شبیه من است. احساس راحتی کردم و برایش توضیح دادم که من از پسر خوشم می آید و چون او نیز همجنسگرا بود برای من توضیح داد که این ژنتیکی است و من گی هستم.
بعد از اینکه به گرایش خود پی بردی زندگی ات چه تغییراتی کرد؟
دوستان جدیدی پیدا کردم و تحقیقات بیشتری کردم که مطمئن شوم آیا واقعاً گی هستم یا اینکه انحراف دارم. احساس می کردم زندگی را خیلی قشنگ تر می بینم. حالی داشتم که نمی توانم بیان کنم.
چیزی را نیز از دست دادی؟
نمی دانم چرا رابطه ام با دوستان دگرجنسگرایم کمرنگ تر شد. حس می کردم وقتی با آنها بیرون می روم حال نمی کنم. از چیزهایی که آنها لذت می بردند من بی تفاوت می گذشتم.
رابطه ات با اعضای خانواده تغییری کرد؟
خیر. اتفاقاً هر چه بزرگتر و واقع بین تر می شدم احساس دوست داشتنم نسبت به خانواده ام بیشتر می شد. از طرفی ناراحت بودم که اگر روزی خانواده ام متوجه شوند که من این گرایش را دارم چه ضربه ی سنگینی می خورند. چون من فرزند آخر خانواده بودم و همه ی چشم امیدشان به من بود و همیشه سعی می کردند من بهترین باشم. خب خیلی آرزوها هم برایم داشتند و اگر متوجه می شدند واقعاً بد می شد.
ناراحت نمی شوی چند سؤال راجع به پدرت بپرسم؟
نه.
چند ساله بودی که پدرت در جنگ ایران و عراق شهید شد؟
چهار ساله بودم.
امیر 4 ساله از مرگ پدرش چه احساسی داشت؟
من در آن زمان چیزی نمی فهمیدم. اما ناراحت بودم که دیگر نمی توانم کسی را بابا صدا کنم. یا اینکه هر وقت بهانه ی بابا را می گرفتم همه می گفتند رفته به پیش خدا. خیلی دوست داشتم که بدانم خدا کیست که بابای من پیش او رفته و دیگر به خانه بر نمی گردد
فهمیدی خدا کیست؟
آن زمان نفهمیدم خدا کیست ولی فهمیدم بابا کیه.
دوران کودکی ات چطور بود؟
مثل همه ی بچه ها، با این تفاوت که هر بچه ی هم سن و سال من ممکن بود هر آرزو یا نیازش برطرف شود ولی من نه.
به نظر تو فقط پدر خانواده است که می تواند نیازهای فرزندش را برآورده کند؟
پدر نقش مهمی دارد. اگر مادر بخواهد بخواهد نقش هر دو را بازی کند خیلی سخت است.
دوران تحصیلت چطور بود؟
من دانش آموز زرنگ و مؤدبی بودم و احساس مسئولیت می کردم و دوست داشتم آنقدر پیشرفت کنم تا دکتر شوم.
در زمان نوجوانی و مدرسه ات هیچ ارتباط عاطفی – جنسی را تجربه کرده ای؟
در دوره ی راهنمایی بله. دو سال با یک پسر 21 ساله رابطه ی واقعاً احساسی داشتم. الان وقتی به آن زمان فکر می کنم، احساس می کنم می کنم چقدر زود دست به کار شدم. این رابطه دو سال طول کشید و موفق هم بودم. اما متأسفانه فاصله ما را از هم جدا کرد.
در این رابطه بیشتر کشش عاطفی داشتی یا جنسی و یا هر دو؟
عاطفی.
دوستی شما به رابطه جنسی نیز کشیده شد؟
بعد از چند ماه.
در زمان تحصیل و در مدرسه چه مشکلاتی داشتی که فکر می کنی به دلیل گرایش جنسی تو پیش آمد؟
در دوران ابتدایی مشکلی نداشتم. مشکلات من در دوره ی راهنمایی شروع شد. طرز لباس پوشیدن، حرف زدن، طریقه ی صحبت کردن بود که تفاوت من با دیگران را نشان می داد. خب مدیر و مسئولین مدرسه با من صحبت می کردند و می گفتند که خشن حرف بزنم، یا مثلاً چرا فوتبال بازی نمی کنم، و توقعاتی داشتند که برای آنها منطقی بود ولی برای من خیلی خنده دار می آمد. من فکر می کردم آنها اشتباه می کنند و آنها باید مثل من باشند. مثل من حرف بزنند، مثل من راه بروند و مثل من معاشرت کنند. احساس می کردم که بقیه ی بچه ها بی تربیت هستند. الان خنده ام می گیرد که در آن زمان مشکلات من چه بود و امروز مشکلات من چیست.
مشکلات اجتماعی هم داشتی؟
در آن زمان نه. چون بعد از مدرسه به خانه می رفتم و سنم اقتضا نمی کرد که روابط اجتماعی داشته باشم.
دانشگاه رفته ای؟
بله. رشته ی کامپیوتر دانشگاه سراسری.
دانشگاه رفتن به مشکلات اضافه کرد یا کم کرد؟
نه متأسفانه. با ورودم به دانشگاه مشکلات من بیشتر شد که کمتر نشد. در دانشگاه معمولاً بچه ها خیلی زیر ذره بین هستند و این مشکل شامل من هم بود. من باید چند نقش را بازی می کردم. یک نقش در خانه، یک نقش در کنار دوستان همجنسگرا، یک نقش در کنار دوستان دگرجنسگرا، یک نقش در کلاس درس.
تو فرزند شهید هستی. آیا با سهمیه وارد دانشگاه سراسری شدی؟
خیر. من درسم خیلی خوب بود.
فرزند شهید بودن در دانشگاه برای تو چه امتیازاتی داشت؟
امتیازی نداشت، اتفاقاً محدودیت ایجاد می کرد. خب من می بایست ریش می گذاشتم، یا همیشه لباس های پارچه ای بپوشم. اصلاً راحت نبودم و واقعاً هم نمی توانستم خودم را با این شرایط وفق بدهم. و این موضوع باعث می شد که من چندین بار به دفتر حراست دانشگاه احضار شوم.
مشکلاتی که باعث می شد به حراست دانشگاه کشیده شوی چه بود؟
مدل مو، فرم ریش، طرز لباس پوشیدن. کافی است که در دانشگاه رعایت نکنی چیزهایی از قبیل را رعایت نکنی و احضارت کنند.
در دوره ی دانشجویی هیچ ارتباط عاطفی – جنسی داشتی؟
احساس عاطفی داشتم.
در زمانی که دانشجو بودی ارتباطی با همجنسگرایان داشتی؟
ارتباطم از اواخر دبیرستان شروع شد و تا الان ادامه دارد و فکر کنم هیچوقت قطع نشود.
تو در ایران بزرگ شده ای و در نوجوانی گرایش جنسی خود را کشف کردی. یک نوجوان همجنسگرا در ایران چه مشکلاتی دارد؟
مشکلات که خیلی زیاد هستند. نمی دانم از کجا شروع کنم. از خانواده و یا اجتماع. از نیروهای امنیتی یا خود جامعه ی همجنسگرا.
مشکلات خانوادگی همجنسگرایان چیست؟
زمانی که یک همجنسگرا خودش را می شناسد همان زمانی است که توقعات خانواده از فرزندشان زیاد می شود. کلاً وقتی یک بچه در خانواده بزرگ می شود با بزرگ شدن او دید و طرز فکر اطرافیانش در خانه نسبت به او تغییر می کند و سطح توقع بالاتر می رود. جامعه ی ما چون یک جامعه ی مذهبی است و خانواده ها هم تقریباً مذهبی هستند، یا حتی اگر مذهبی هم نباشند نمی توانند بپذیرند که فرزندشان چه پسر و چه دختر با همجنس خودش رابطه ی احساسی یا جنسی داشته باشد. اگر بچه هاشان چنین رابطه ای داشته باشند، در ذهن آنها منفورند و حکم آدم کثیف را دارند. زمانی که یک همجنسگرا به خودباوری می رسد سعی می کند تمام نیازهایش را به هر صورت که شده برآورده کند. با طرز پوشش، بیان، حرکات موزون، یا هر راهی که متفاوت از دیگران است و این موارد چون در مورد دگرحنسگرایان صدق نمی کند، باعث می شود که به چشم بیاید و همین کارها خانواده ها را ناراحت می کند. شاید کارهایی خیلی معمولی باشد که اگر دختر یا پسری دگرجنسگرا این کار را انجام دهد، به خاطر اینکه سلیقه ی دختر و پسرهای دگرجنسگرا با همجنسگرا متفاوت است، توجهشان را جلب نکند. همین جلب توجهات باعث ایراد گرفتن و تنش در خانواده می شود.
امیر تو مؤمن هستی؟
خدا را قبول دارم. نمازم را می خوانم و احترام خاصی هم برای امامان قائل هستم. به هر حال از چیزی که در اینجا خوشحالم این است که مذهب چیزی کاملا شخصی است.
تو هم همجنسگرا هستی هم مؤمن، هیچوقت این دو برای تو تضادی ایجاد کرده اند؟
نه کاملاً از هم جدا هستند. هر چیزی جای خودش. مگر احساس جنسی ما به واسطه ی ایمانمان به وجود آمد. مگر کسانی که تلویزیون دارند سینما نمی روند.
امیر ما قبلاً داستان تو را در چراغ چاپ کردیم. تو شکنجه شده بودی. دلیلش چه بود؟
چون من سابقه ی دستگیری داشتم و آن ها هم مرا سر یک قرار اینترنتی دستگیر کردند و متن چت و عکس ارسالی من را به عنوان مدرک در دست داشتند، باعث این شد که در دادگاه محکوم به 175 ضربه شلاق شوم که 75 تای آن تعلیقی بود.
چه مدت بعد از این اتفاق داستانت را بازگو کردی؟
سه ماه.
چه باعث شد که از ایران خارج شوی؟
زمانی که اعدام های مشهد اتفاق افتاد همزمان با دستگیری من بود و خیلی سخت گیری می کردند و من را مجبور کرده بودند که با آنها همکاری کنم و دیگر دوستانم را معرفی کنم. چون من خودم به دلیل این اتفاقاتی که برایم افتاده بود ضربه های زیادی خورده بودم دوست نداشتم برای دیگر دوستانم اتفاق بیافتد. چون واقعاً آنها را دوست داشتم و مشکلات آنها مشکلات من هم بود. من چطور می توانستم کسی را که با او می نشستم و درد دل می کردم و دوست صمیمی ام بود را معرفی کنم که او را نیز شلاق بزنند یا در خانواده مشکلی برایش ایجاد شود. چون کلاً تمام همجنسگرایان مشکلاتی دارند. کوچک یا بزرگ بودن آن ها مهم نیست، مهم وجود مشکل است. یکی تحمل دارد و دیگری نه. در آخر پس از تهدید یکی از مأموران که گفت اگر یک بار دیگر تو را بگیریم سرنوشت تو مثل بچه های مشهد خواهد بود از ایران خارج شدم.
چطور با سازمان همجنسگرایان ایرانی آشنا شدی؟
در ایران که بودم و از طریق دوستانم.
چه چیزهایی راجع به سازمان شنیده بودی؟
شنیده بودم که سازمانی است به نام سازمان همجنسگرایان ایرانی که به مشکلات بچه ها رسیدگی می کند و کلاً اطلاعاتی در اختیار همجنسگرایان قرار می دهد که بعد از آن هم نشریه چراغ آمد.
از مدیران و افراد فعال در سازمان هم اطلاعاتی داشتی؟
در ایران که بودم فقط آرشام را می شناختم و با او از طریق ایمیل ارتباط داشتم.
از ایران به کجا رفتی؟
ترکیه.
کسی را در آنجا می شناختی؟
خیر.
می دانستی که آرشام در ترکیه است؟
خیر.
چند وقت بعد از رسیدن به ترکیه آرشام را دیدی؟
یک روز.
چطور شد که مشکلات خودت را با سازمان و چراغ مطرح کردی؟
آرشام را در ترکیه دیدم و خیلی غافلگیر شدم. آرشام از دستگیری من در میهمانی شیراز خبر داشت و تا حدودی مشکلات مرا می دانست. داستان را به صورت کامل برایش تعریف کردم. آرشام گفت که آیا دوست داری این مطالب را در نشریه چاپ کنیم و من هم قبول کردم.
تصاویری از شکنجه شما نیز منتشر شد. این عکس را در چه زمانی و در کجا گرفتی؟
یک روز بعد از شلاق خوردن در منزل دوستم و به پیشنهاد او این عکس ها را گرفتم.
در تصاویری که از شما منتشر شد صورتت محو است، چرا؟
چون من هنوز ترس داشتم و هر آن ممکن بود من به ایران دیپورت شوم و هنوز هم این ترس در من وجود دارد. چون واقعاً نمی دانید که آنجا چه به آدم می گذرد.
انتشار عکس و مطالب چه تاثیری بر روند کارت داشت؟
دوستان زیادی پیدا کردم. خیلی دوستان عزیزی که برای انسان بودن ما ارزش قائل هستند و به گرایش ما احترام می گذارند. من خیلی دوست دارم آنها را روزی از نزدیک ببینم و دستشان را به گرمی بفشارم و از آنها تشکر کنم. سازمان های مختلف، گروه های مختلف، حتی مردم عادی ایمیل می زدند دلداری می دادند و من را حمایت می کردند. نامه های مختلفی به سازمان ملل فرستادند که من از همین جا از خانم جسیکا استرن و آقای اسکات لانگ عزیز در سازمان دیده بان حقوق بشر، آقای علی بلور از کمیسیون جهانی حقوق بشر همجنسگرایان (IGLHRC)، آقای داگ آیرلند، خانم الیزابت از انگلستان، سامان، گروه هومان و تمام عزیزانی که نامه های دلگرم کننده ای برای من ارسال می کردند با اینکه مرا ندیده بودند و به زبان من نمی توانستند صحبت کنند، سپاسگزاری می کنم.
چه تأثیری بر روند پرونده ات داشت؟ کمکی کرد؟ یا تأخیر ایجاد کرد؟
من مدارک و اسنادی ارائه کرده بودم و حدود چهار ماه طول کشیده بود و هنوز بی جواب بودم. عکس ها و مدارک را دوباره ارائه کردیم و بعد از سه روز قبول شدم.
کمک های مالی نیز دریافت کردی؟
بله من مبلغ 300 دلار امریکا به کمک آقای علی بلور دریافت کردم.
زندگی در ترکیه چطور بود؟
واقعاً سخت. سخت تر از هر چیزی که فکر می کنید.
مخارج خود را در ترکیه چطور تاًمین می کردی؟
مقدار کمی از ایران به همراه داشتم. یک بار هم کمک مالی گرفتم. بعد از قبولی ام سازمان ملل حقوق ماهانه ی ناچیزی به من می داد.
در ترکیه با چه کسانی زندگی می کردی؟
با سه نفر از هم احساسانم که آنها هم پناهنده بودند.
به عنوان کسی که قبولی خود را از سازمان ملل گرفته این پروسه را چگونه می بینی؟
پروسه ی سختی است. من 16 ماه ترکیه بودم. روندی که آنجا می بایست طی کنیم بسیار طولانی است و همیشه بر وفق مراد نیست. خیلی ها بودند که واقعاً مشکل داشتند و واقعاً جانشان در خطر بود اما جواب منفی از سازمان ملل گرفته بودند و من از این می ترسیدم که اگر من رد شوم چکار باید بکنم و کجا باید بروم. به جز خودکشی راه دیگری نداشتم.
در ترکیه با سازمان بیشتر آشنا شدی و حتی با آرشام در یک خانه زندگی می کردی. دوست داری از آرشام حرف بزنی؟
آرشام یکی از کسانی بود که به من کمک کرد. به من همیشه قوت قلب می داد که قبول خواهی شد. در این راه هم به من کمک کرد. بعضی اوقات از دست او عصبانی می شدم چون اصلاً به کار شخصی اش نمی رسید. همیشه نوبت او که می شد غذا بد می پخت. همیشه پشت کامپیوتر بود و به ایمیل هاش می رسید. من خودم شخصاً هم ناراحت می شدم چون واقعاً سر سفره غذا نمی آمد و هم نمی توانست روزهایی که نوبت اوست کار کند. یک بار هم ندیدم که خانه را جارو کند. خب باید تو کار خانه کمک می کرد. ولی در کارش جدی بود. مغزش خوب کار می کند. خیلی خوب حرف می زد. بعضی اوقات با من لجبازی می کرد که خصلت تمام گی هاست و جوابش رو خوب می دادم. من تو جواب کم نمیارم.
چه نقاط ضعف و قدرتی را در سازمان می دیدی؟
اینکه ساعت کاری خاصی نداشت و اینکه پشتوانه مالی نداشت. نیروی کاری کم داشت. خب به هر حال هر سازمان تازه تأسیسی مشکلات خاص خودش را دارد.
سازمان برای پناهندگان چه کارهایی انجام می داد؟
تأییدیه می فرستاد، جلساتی با UNHCR در آنکارا در مورد مشکلات همجنسگرایان داشت. رادیو و نشریه داشت که هر کدام از آنها نسبت به توانایی که داشتند سعی می کردند بهترین کار را انجام دهند. ولی امکانات خیلی کم بود.
شما بعد انتشار داستان و پس از پشت سر گذاشتن همه ی این سختی ها قبول شدید. چرا دیگر در سازمان اسمی از شما نبود و کسی خبری نداشت؟
من بودم. در رادیو رها با اسم مستعار فرهاد کار می کردم. حرف می زدم، متن می نوشتم و تا حد امکان در موارد مختلف همفکری می کردم.
کی به کانادا آمدی؟
نوامبر 2006
اوضاع و احوال امروز تو چطور است؟
من در حال حاضر خیلی تنهایم. خیلی دوست دارم که یک پارتنر داشته باشم. اوایل هر جا که باشیم سخت می گذرد. مخصوصاً اینجا کشوری است که از همه ملیت ها مهاجر می پذیرد. سیاه، سفید و ... همه با هم برابرند و به انسان بودن آدم ها ارزش می دهند. اصلاً به مسائل شخصی تو کاری ندارند. بر خلاف ایران که حتی به اتاق خواب و تخت خواب تو و همبسترت گیر می دادند.
زندگی روزمره ات چطور است؟
کلاس زبان می روم، سعی می کنم شبکه های انگلیسی زبان تلویزیون را نگاه کنم. خرید می کنم، آشپزی می کنم و زندگی آرامی دارم.
وضعیت زندگی امروزت به عنوان یک همجنسگرا در کانادا را با زندگی یک همجنسگرا در ایران چطور مقایسه می کنی؟
وضعیت خیلی فرق می کند و فرق آن از زمین تا آسمان است. اینجا بعضی مواقع می بینی که رئیس یک شرکت بزرگ همجنسگراست. علاوه بر آن من متوجه شدم همجنسگرایان اینجا خیلی قانونمندند. خیلی هم راحت می توانند زندگی خودشان را بکنند بدون اینکه هیچ کس کوچکترین سؤالی در مورد زندگی شخصی و جنسی شان بپرسد. در صورتیکه در ایران اگر بیشتر از ده دقیقه جلو آئینه بایستی می گویند گی هستی. به دگرجنسگراها می گویند که گی هستی، وای به حال ما.
در تورنتو به گی بار می روی؟
تا به حال سه چهار بار رفته ام.
چه احساسی داشتی، چطور بود؟
ناراحت بودم که چرا من نمی توانستم در کشور خودم و بین هم زبانان خودم باشم. من به خاطر رفتن به گی بار از ایران فرار نکردم. به هر حال برایم جذابیت دارد اما خیلی دوست داشتم با دوستان قدیمیم بودم.
در شهری زندگی می کنی که دفتر سازمان هم آنجا قرار دارد. چقدر از فعالیت های سازمان در کانادا می دانی و به نظر تو چه تأثیری روی جامعه داشته است؟
من قبلاً که در ترکیه بودم اطلاع داشتم که دفتر سازمان در تورنتو خواهد بود. الان مدیران شایسته ای هستند که می توانند در پیشبرد اهداف سازمان یاری برسانند. تصمیم دارم در این راه کمک کنم. شاید امیر دیگری یا ایاز دیگری بتواد زندگی آرامی داشته باشد و حق حیات بگیرد چون ما در ایران محکوم به مرگیم بدون هیچ چون و چرا. الان تقریباً جامعه ی ایرانی اینجا یعنی کانادا با همجنسگرایی آشنا شده و آنان قبول می کنند. این خیلی خوب است و امیدوارم که به ایران هم سرایت کند و مردم ایران هم بتوانند روزی قبول کنند هر چند می دانم که سخت است ولی امیدوارم روزی با این مسئله کنار بیایند.
امیر تو سه ماه است در تورنتو هستی، چرا به سمپوزیوم سازمان نیامدی؟
من خبر نداشتم، بارها از آرشام خواسته بودم که مرا به این چنین مراسم ها ببرد چون از جا و مکان آنها اطلاعی نداشتم.
تجربه ی شخصی ات از زندگی در کانادا چطور بوده؟ خود تو به عنوان یک پسر همجنسگرا با ایرانی های تورنتو مشکلی نداری؟ در مرکزهای خرید ایرانیان و یا جشن ها، با صاحبخانه، اگر ایرانی باشد، آشناها؟ فکر می کنی آماده اند تو را همینجور که هستی، بپذیرند یا ترجیح می دهند گرایشت را پنهان کنی؟
ترجیح می دهم گرایشم را پنهان کنم. با اینکه ایرانی ها اینجا زندگی می کنند ولی هنوز افکار ایرانی خود را دارند و تغییر این، احتیاج به زمان زیادی دارد. آنها از زندگی شخصی و جنسی من تا به حال سؤالی نپرسیده اند من هم دلیل ندیدم که بازگو کنم. بارها شنیدم ایرانیان از محله همجنسگرایان در تورنتو بد می گویند اما در گی پراید حاضر می شوند. به هر حال قبول ندارند، حتی برخی افراد فکر می کنند گی ایرانی نداریم.
گفتی که در ایران در دانشگاه در رشته ی کامپیوتر درس خوانده ای، دوست داری در همین رشته ادامه بدهی؟ اصلاً دوست داری به درس ادامه بدهی، یا ترجیح می دهی کار کنی؟
دوست دارم درسم را ادامه دهم اما به رشته ی کامپیوتر علاقه ندارم. دوست دارم وکالت بخوانم.
در چه رشته ای دوست داری کار کنی؟
به آرایشگری هم علاقه دارم.
اگر بی اف بگیری دوست داری ایرانی باشد یا با پسرهای غیر ایرانی هم می توانی رابطه بگیری؟
ترجیحاً ایرانی. چون حس می کنم ایرانی ها بیشتر همدیگر را درک می کنند و حرف هم را می فهمند. و تقریباً به تعهداتشان پایبندترند.
چه رنگی دوست داری؟
قرمز.
منظورم از بین پسرها بود.
بین پسرها گندمی.
چه ماهی به دنیا آمدی؟
آبان
از چه تیپ پسری خوشت می آید؟
با شخصیت، پسرانه، بی مو، مهربان. خودش را به عنوان یک همجنسگرا قبول داشته باشد. بی ادعا باشد و قیافه نگیرد.
چه غذایی را دوست داری؟
کلم پلو شیرازی.
خودت را چه جوری تعریف می کنی؟
من زود از کوره در می روم ولی عصبانیت من یک ساعت بیشتر طول نمی کشد. و در این یک ساعت باید خیلی خودم را کنترل کنم چون بعضی وقت ها کارهای غیر منطقی هم انجام می دهم. جدیداً سعی می کنم یک لیوان آب یخ بخورم که این به من خیلی کمک می کند.
سعی می کنم فکر نکنم اما فکر من را می کند.
با خانواده ات در ارتباط هستی؟
بله تماس تلفنی مدام دارم. طوری که اگر سر موقع حرف نزنم می میرم.
مخارجت را در کانادا چطور تأمین می کنی؟
من در حال حاضر کار ندارم و جدید به این کشور آمده ام و باید زبان انگلیسی ام را تقویت کنم. دولت به مدت یک سال هزینه ی ناچیزی را به من پرداخت می کند که من سعی می کنم با آن زندگی کنم. خیلی سخت است اما زندگی در ترکیه سختی را به من یاد داد.
گفتی دوست داری با سازمان همکاری داشته باشی ، در چه زمینه هایی؟
دوست دارم کارم را در رادیو ادامه دهم و زمانی که دفتر سازمان راه اندازی شد می توانم کارهای دفتری نیز انجام دهم. چون اطلاعات کارهای دفتری را دارم.
حاضری یک مصاحبه ی دیگر، دو سه ماه آینده که بیشتر جا افتادی، با چراغ داشته باشی و راجع به زندگی گی ها در ایران، و تجربه های خودت در تورنتو، با ایرانی های گی حرف بزنیم؟ هنوز خیلی حرف برای گفتن هست، نه؟
بله البته.
حرفی برای گفتن به دوستان دگرباش ات که خواننده ی چراغ هستند داری؟
دوست دارم که همه ی ما متحد باشیم و رابطه ی سالمی داشته باشیم. اینطوری خیلی راحت تر صدامان را می شنوند. خیلی سریعتر به خواسته هامان پاسخ می دهند و می توانیم برای دیگران مفید باشیم. سعی کنید همه ش وقتی سر قرار می روید همان چیزی باشید که با عکس فرستاده اید، صورت هایتان را با فتوشاپ تغییر ندهید. عکس سه در چهار بفرستید که احتیاج به تغییر زیادنداشته باشد.
همجنسگریان ایرانی که در تورنتو زندگی می کنند چه تفاوتی با افراد داخل ایران دارند؟
هیچ تفاوتی ندارند تنها اینکه سعی می کنند انگلیسی حرف بزنند و همان غیبت ها، بدگویی ها و ... را ادامه می دهند.

امیر جان ممنون از این گفتگو.
نشریه چراغ، سازمان دگرباشان جنسی ایرانی

Friday, March 25, 2011

یه مشت فرشته پر ادعا با بالهای کاغذی=من تو ما

پریشب یکی از دوست جونام ازم پرسید که چرا دیگه عشق واسه کسی معنی نداره!!!دیروزم با یکی حرف می زدم که می گفت پیدا کردن عشق فقط می تونه یه معجزه باشه!!!.....چرا اینطوریه!؟.....چرا اینطوری شده؟!.......
میدونی مشکل از کجاست!؟مشکل از من و تو هستش!!!....آره!!من و تو!!من و تویی که ادعای عشق درک کردنمون اونجای آسمون رو سوراخ کرده و از این و اون ایراد می گیریم ولی خودمون پاش برسه نمی تونیم عشق رو بنویسیم!!!!!..............منی که به کسی که نه دیدمش نه میشناسمش میگم دوستت دارم و یه طرفه واسه خودم باهاش خونه میسازم به بلندی یه برج و یه مدت که میگذره یکی دیگه رو می بینم پام شل میشه و میگم اینم بد نیستا .....و خودم با دست خودم احساس خودمو زیر سوال می برم!!!!........................منی که اونقد تجربه داشتم که بدونم بدون دیدن کسی از نزدیک صحبت  و فکر کردن راجع به رابطه مسخره ترین کار دنیاست ولی وقتی کسی از راه دور برام لاو می ترکونه کم کم کوتاه میام و با خودم میگم شاید خوب باشه...شاید یه اتفاقی بیفته... و منم شروع میکنم به ساختن برج با طرف!!.............منی که ۵۰۰ ساله عاشق یه کسی هستم ولی به زبون نمیارم و وقتی طرف میره با کس دیگه دنیا رو سرم خراب شده!!!........منی که طرف برام بهترین محبتهای دنیا رو انجام میده ولی چون مثلا چشماش به دماغش نزدیکه اصلا به چشمم نمیاد و راحت چشمم رو روش میبندم!!!................منی که وقتی عاشق کسی میشم که قدش فلان باشه وزنش اینطور باشه چشماش اونطور باشه هیکلش اونطور باشه رفتارش بسار باشه صداش فلان!!!!.....منی که......منی که...............منی که..........................منی که...........................منی که....................................................................................
آره!!!بد نیست با بالهای کاغذی که خودمون کشیدیم ادای فرشته ها رو در نیاریم تا اگه یه وقتی یه کسی یه فرشته با بالهای واقعی دید بهش شک نکنه!!!.........بلد نیستیم عاشق بشیم ادای عشق رو در نیاریم که معنی عشق واسه خودمون و خودمون و خودمون از بین نره!!!...............چون خودمون پاش برسه از همه اینایی که ازشون ایراد میگیریم بدتریم!!!....باور کنین بدتریم!!!................................................................................
http://roseboy.blogfa.com/