Saturday, April 30, 2011

هرشب تو روياي خودم آغوشتو تن ميكنم

اين روزها اسيرم اسير يه خواسته اسير يه ندا.....
هرشب تو روياي خودم اغوشتو تن ميكنم ..................آينده ي اين خونرو با شمع روشن مي كنم
تاكي بايد منتظر موند........تاكي بايد شبها را بي تو تا به صبح سحر كرد..............
تابه كي اين دوري و جدايي ادامه خواهد داشت.....................نمي دانم كجايي...................هزاران كيلومتر از من دوري ولي ياد تو در كنج ذهنم سوسو ميزند..........غروب سرد پاييز رايحه تن پوش تورا برايم به ارمغان  مي آورد..........دلم براي راه رفتنمان در ميان برگهاي پاييزي تنگ شده......دلم براي باتو بودنها براي ازتو ياد كردنها  باتو گفتنها  باتو شادبودن  با تو گريه كردن  وباتو نم خاك باران خورده را حس كردن تنگ شده...........هزاران كيلومتر ازمن دور شدي در آنسوي اين زمين خاكي........كاش باد صدايم را به گوش تو ميرساند..هيچ نشاني ازتو ندارم...........خاطرات تو در اين ماتمكده در دلم پيله بسته..........ردپايي ازتو در ذهنم نيست....نميدانم به كجاي اين جهان رفتي و در چه حالي..........هيچ نشاني ازخودت باقي نگذاشتي........گويي مرا تا هميشه از ياد برده اي.........اين دل پرغصه و پرددرد تا اخرين روز عمر خويش در حسرت روزهاي باتو بودن خواهد ماند.واين دلنوشته تا هميشه دردلم به يادگاري ازتو نقش خواهد بست........باشد كه اگر دراين جهان تورا نديدم در سراي باقي روزي به ديدارت بيايم.... بي هيچ نشاني ازتو تا هميشه شمع خاطراتمان را در ذهنم روشن نگه ميدارم........

1 comment:

  1. نمی دونم اینجا چرا این قدر خلوته در حالی که نوشته های قشنگی داره
    برایت آرامش و شادی را آرزومندم : )

    ReplyDelete